Parábola del sembrador
4:1-12 – Mt 13:1-15; Lc 8:4-10
4:13-20 – Mt 13:18-23; Lc 8:11-15
1De nuevo comenzó Jesús a enseñar a la orilla del lago. La multitud que se reunió para verlo era tan grande que él subió a una barca en el lago y allí se sentó, mientras toda la gente se quedaba en la orilla. 2Entonces se puso a enseñarles muchas cosas por medio de parábolas y, como parte de su instrucción, les dijo: 3«¡Pongan atención! Un sembrador salió a sembrar. 4Sucedió que, al esparcir él las semillas, una parte cayó junto al camino, llegaron los pájaros y se la comieron. 5Otra parte cayó en terreno pedregoso, sin mucha tierra. Esas semillas brotaron pronto porque la tierra no era profunda; 6pero cuando salió el sol, las plantas se marchitaron y por no tener raíz se secaron. 7Otra parte de las semillas cayó entre espinos que, al crecer, ahogaron las plantas y no dieron fruto. 8Pero las otras semillas cayeron en buen terreno. Brotaron, crecieron y produjeron una cosecha que rindió hasta treinta, sesenta y cien veces más.
9»El que tenga oídos para oír, que oiga», añadió Jesús.
10Cuando se quedó solo, los doce y los que estaban alrededor de él hicieron preguntas sobre las parábolas.
11Él contestó:
«A ustedes se les ha concedido conocer el misterio del reino de Dios; pero a los de afuera todo les llega por medio de parábolas, 12para que
»“por mucho que vean, no perciban;
por mucho que oigan, no entiendan;
no sea que se conviertan y sean perdonados”.4:12 Is 6:9,10.
13»¿No entienden esta parábola? —continuó Jesús—. ¿Cómo podrán, entonces, entender las demás? 14El sembrador siembra la palabra. 15Algunos son como lo sembrado junto al camino, donde se siembra la palabra. Tan pronto como la oyen, viene Satanás y les quita la palabra sembrada en ellos. 16Otros son como lo sembrado en terreno pedregoso: cuando oyen la palabra, de inmediato la reciben con alegría, 17pero como no tienen raíz, duran poco tiempo. Cuando surgen problemas o persecución a causa de la palabra, enseguida se apartan de ella. 18Otros son como lo sembrado entre espinos: oyen la palabra, 19pero las preocupaciones de esta vida, el engaño de las riquezas y muchos otros malos deseos entran hasta ahogar la palabra, de modo que esta no llega a dar fruto. 20Pero otros son como lo sembrado en buen terreno: oyen la palabra, la aceptan y producen una cosecha que rinde treinta, sesenta y hasta cien veces más».
Una lámpara en una repisa
21También dijo: «¿Acaso se trae una lámpara para ponerla debajo de una vasija o debajo de la cama? ¿No es, por el contrario, para ponerla en un candelero? 22No hay nada escondido que no esté destinado a descubrirse; tampoco hay nada oculto que no esté destinado a ser revelado públicamente. 23El que tenga oídos para oír, que oiga.
24»Pongan mucha atención —añadió—. Con la medida con que midan a otros, se les medirá a ustedes y aún más se les añadirá. 25Al que tiene se le dará más; al que no tiene hasta lo que tiene se le quitará».
Parábola de la semilla que crece
26Jesús continuó: «El reino de Dios se parece a quien esparce semilla en la tierra. 27Sin que este sepa cómo, y ya sea que duerma o esté despierto, día y noche brota y crece la semilla. 28La tierra da fruto por sí sola; primero el tallo, luego la espiga y después el grano lleno en la espiga. 29Tan pronto como el grano está maduro, se mete la hoz, pues ha llegado el tiempo de la cosecha».
Parábola del grano de mostaza
4:30-32 – Mt 13:31-32; Lc 13:18-19
30También dijo: «¿Con qué vamos a comparar el reino de Dios? ¿Qué parábola podemos usar para describirlo? 31Es como una semilla de mostaza: cuando se siembra en la tierra, es la semilla más pequeña que hay, 32pero una vez sembrada crece hasta convertirse en la más grande de las hortalizas, y echa ramas tan grandes que las aves pueden anidar bajo su sombra».
33Y con muchas parábolas semejantes les enseñaba Jesús la palabra hasta donde podían entender. 34No decía nada sin emplear parábolas. Pero cuando estaba a solas con sus discípulos, les explicaba todo.
Jesús calma la tormenta
4:35-41 – Mt 8:18,23-27; Lc 8:22-25
35Ese día al anochecer dijo a sus discípulos:
—Crucemos al otro lado.
36Dejaron a la multitud y se lo llevaron en la barca donde estaba. También lo acompañaban otras barcas. 37Se desató entonces una fuerte tormenta y las olas azotaban tanto la barca que ya comenzaba a inundarse. 38Mientras tanto, Jesús estaba en la popa, durmiendo sobre un cabezal, así que los discípulos lo despertaron.
—¡Maestro! —gritaron—, ¿no te importa que nos ahoguemos?
39Él se levantó, reprendió al viento y ordenó al mar:
—¡Silencio! ¡Cálmate!
El viento se calmó y todo quedó completamente tranquilo.
40—¿Por qué tienen tanto miedo? —dijo a sus discípulos—. ¿Todavía4:40 Todavía. Var. Cómo es que. no tienen fe?
41Ellos estaban espantados y se decían unos a otros:
—¿Quién es este que hasta el viento y el mar le obedecen?
حكايت كشاورز
1-2بار ديگر عيسی در كنار درياچه به تعليم مردم پرداخت و جمعيتی بزرگ نزدش گرد آمدند، به طوری كه مجبور شد در قايقی بنشيند و كمی از ساحل فاصله بگيرد و از همانجا با مردم سخن گويد. او وقتی می‌خواست چيزی به مردم بياموزد، معمولاً آن را به صورت داستان بيان می‌كرد. مثلاً يكبار اين داستان را نقل كرد:
3«گوش كنيد! روزی كشاورزی رفت تا در مزرعه‌اش تخم بكارد. 4هنگامی كه تخم می‌پاشيد، مقداری از تخمها در جاده افتادند و پرنده‌ها آمده، آنها را از آن زمين خشک برداشتند و خوردند. 5-6مقداری نيز روی خاكی افتادند كه زيرش سنگ بود؛ به همين خاطر زود سبز شدند، ولی طولی نكشيد كه زير حرارت آفتاب سوختند و از بين رفتند، چون ريشهٔ محكمی نداشتند. 7بعضی از تخمها نيز در ميان خارها ريخت؛ خارها دور آنها را گرفتند و نگذاشتند ثمری بدهند. 8اما مقداری از تخمها در زمين خوب و حاصلخيز افتادند و سی برابر زيادتر و بعضی‌ها تا شصت و حتی صد برابر ثمر دادند. 9اگر گوش داريد، گوش كنيد!»
10پس از آن، وقتی آن دوازده نفر و ساير پيروانش با او تنها بودند، از او پرسيدند: «منظور از اين داستان چه بود؟»
11عيسی جواب داد: «خدا به شما اين اجازه را عطا فرموده تا اسرار ملكوتش را درک نماييد. ولی برای آنانی كه از من پيروی نمی‌كنند، بايد همه چيزها را به صورت مُعّما و مثل بيان كرد. 12همانطور كه يكی از پيامبران فرموده: با اينكه می‌بينند و می‌شنوند، اما چيزی درک نمی‌كنند و به سوی خدا برنمی‌گردند تا خدا گناهانشان را ببخشد.»
13سپس به ايشان گفت: «اگر منظور اين مَثَل را درک نكرديد، مَثَلهای ديگر را كه خواهم گفت، چگونه خواهيد فهميد؟ 14منظور از كشاورز كسی است كه پيام خدا را مانند تخم در دل مردم می‌كارد. 15آن جادهٔ خشک كه بعضی تخمها بر آن افتاد، دل سنگ كسانی است كه پيام خدا را می‌شنوند، ولی چون قلبشان سخت است، فوراً شيطان می‌آيد و آنچه را كاشته شده است می‌ربايد. 16خاكی كه زيرش سنگ بود، دل كسانی است كه با خوشحالی پيام خدا را می‌شنوند. 17ولی مانند آن نهال تازه، چون ريشهٔ عميقی نمی‌دوانند، دوام نمی‌آورند. اينها گرچه اول خوب پيش می‌روند ولی همين كه به خاطر كلام آزار و اذيتی ببينند، فوری ايمان خود را از دست می‌دهند. 18زمينی كه از خارها پوشيده شده بود، مانند قلب اشخاصی است كه پيام را قبول می‌كنند، 19اما چيزی نمی‌گذرد كه گرفتاريهای زندگی، عشق به ثروت، شهرت‌طلبی و علاقه به چيزهای ديگر آنقدر فكرشان را مشغول می‌كند كه ديگر جايی برای پيام خدا در قلبشان باقی نمی‌ماند؛ در نتيجه هيچ ثمره‌ای به بار نمی‌آيد. 20و اما زمين خوب و حاصلخيز، دل انسانهايی است كه پيام خدا را با جان و دل می‌پذيرند و در مقابل، سی برابر، شصت و حتی صد برابر ثمر می‌دهند.»
مَثَل چراغ
21سپس از ايشان پرسيد: «چراغی را كه روشن می‌كنند، آيا زير جعبه يا تخت پنهان می‌نمايند؟ نه، بلكه آن را روی پايه می‌گذارند تا نورش بر همه بتابد. 22همينطور نيز هر چه پنهان و نادانسته است، روزی آشكار و واضح خواهد شد. 23اگر گوش شنوا داريد، گوش كنيد.
24«دقت كنيد تا آنچه را كه می‌شنويد، انجام دهيد. چون هر چقدر در انجام آنها بكوشيد، سخنانم را بهتر درک خواهيد كرد. 25زيرا هر كه چيزی داشته باشد، باز هم به او بيشتر عطا خواهد شد؛ و كسی كه چيزی نداشته باشد، حتی چيز كمی هم كه دارد از او گرفته خواهد شد.
مَثَل رشد دانه
26«حال، داستان ديگری تعريف می‌كنم تا بدانيد ملكوت خدا چگونه است: كشاورزی در مزرعه‌اش تخم پاشيد و رفت. 27روزها گذشت و كم‌كم تخم سبز شد و رشد كرد بدون آنكه كشاورز بداند چگونه اين امر اتفاق افتاد. 28زيرا زمين بدون كمک كسی، خودش تخم را به ثمر می‌آورد. يعنی اول ساقه بالا می‌آيد، بعد خوشه درست می‌شود، و بعد از آن دانهٔ كامل در خوشه ايجاد می‌شود. 29و وقتی ثمر رسيد، كشاورز داس را برمی‌دارد تا محصول را درو كند.»
مَثَل دانه خردل
30سپس گفت: «چطور می‌توانم ملكوت خدا را برای شما تشريح كنم؟ با چه مثلی آن را برايتان شرح دهم؟ 31-32مانند دانهٔ خردل است كه گرچه يكی از كوچكترين دانه‌هاست، ولی وقتی كاشته شد، از همهٔ گياهان بزرگتر می‌شود و شاخه‌های بلند می‌آورد، به طوری كه پرندگان می‌توانند زير سايه‌اش آشيانه كنند.»
33او پيام خدا را تا آنجا كه مردم می‌توانستند بفهمند، به صورت داستان و با مَثَلهای بسيار برای ايشان بيان می‌فرمود. 34در واقع عيسی هميشه به صورت داستان و مثل به مردم تعليم می‌داد. ولی وقتی با شاگردانش تنها می‌شد، معنی تمام آنها را به ايشان می‌گفت.
عيسی طوفان دريا را آرام می‌كند
35غروب آن روز، عيسی به شاگردانش فرمود: «به كنارهٔ ديگر درياچه برويم.» 36پس آن عده‌ای را كه در ساحل گرد آمده بودند، روانه كردند و با همان قايقی كه عيسی در آن نشسته بود، به راه افتادند. البته عده‌ای نيز با قايقهای ديگر همراهشان رفتند. 37چيزی نگذشت كه طوفانی شديد درگرفت. امواج سهمگين، قايق را آنچنان در هم می‌كوبيد كه نزديک بود از آب پر شده، غرق شود. 38اما عيسی در انتهای قايق آسوده‌خاطر، سر را بر بالشی گذاشته و خوابيده بود. شاگردان سراسيمه او را بيدار كردند و گفتند: «استاد، استاد، داريم غرق می‌شويم. اصلاً هيچ به فكر ما نيستيد؟!» 39او برخاست و به باد و دريا فرمان داد: «آرام شو!» همان لحظه باد از وزيدن باز ايستاد و همه جا آرامی كامل برقرار شد. 40عيسی به شاگردانش فرمود: «چرا اينقدر ترسيده بوديد؟ آيا هنوز هم به من اعتماد نداريد؟» 41ايشان در حالی که ترس سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، به يكديگر می‌گفتند: «اين ديگر چگونه انسانی است كه حتی باد و دريا هم اطاعتش می‌كنند!»
