اعداد 21:4-35
مار مفرغی
سپس قوم اسرائيل از كوه هور رهسپار شدند تا از راهی كه به دريای سرخ ختم میشد سرزمين ادوم را دور بزنند. اما قوم اسرائيل در اين سفر طولانی به ستوه آمدند و به خدا و موسی اعتراض كرده گفتند: «چرا ما را از مصر بيرون آورديد تا در اين بيابان بميريم؟ در اينجا نه چيزی برای خوردن هست و نه چيزی برای نوشيدن! ما از خوردن اين مَنِّ بیمزه خسته شدهايم!»
پس خداوند مارهای سمی به ميان ايشان فرستاد و مارها عدهٔ زيادی از ايشان را گزيده، هلاک كردند.
آنگاه قوم اسرائيل پيش موسی آمده، فرياد برآوردند: «ما گناه كردهايم، چون بر ضد خداوند و بر ضد تو سخن گفتهايم. از خداوند درخواست كن تا اين مارها را از ما دور كند.» موسی برای قوم دعا كرد.
خداوند به وی فرمود: «يک مار مفرغی شبيه يكی از اين مارها بساز و آن را بر سر يک تير بياويز. هر كه مار او را گزيده باشد اگر به آن نگاه كند زنده خواهد ماند!»
پس موسی يک مار مفرغی درست كرد و آن را بر سر تيری آويخت. به محض اينكه مار گزيدهای به آن نگاه میكرد شفا میيافت!
به طرف سرزمين موآب
قوم اسرائيل به اوبوت كوچ كردند و در آنجا اردو زدند. سپس از آنجا به عيیعباريم كه در بيابان و در فاصلهٔ كمی از شرق موآب بود، رفتند. از آنجا به وادی زارد كوچ كرده، اردو زدند. بعد به طرف شمال رود ارنون نزديک مرزهای اموریها نقل مكان كردند. (رود ارنون، خط مرزی بين موآبیها و اموریهاست. در كتاب «جنگهای خداوند» به اين امر اشاره شده كه درهٔ رود ارنون و شهر واهيب بين اموریها و موآبیها قرار دارند.)
سپس قوم اسرائيل به «بئر» (يعنی «چاه») كوچ كردند. اين همان جايی است كه خداوند به موسی فرمود: «قوم را جمع كن و من به ايشان آب خواهم داد.» آنگاه قوم اسرائيل اين سرود را خواندند:
«ای چاه، بجوش آی!
در وصف اين چاه بسراييد!
اين است چاهی كه رهبران
آن را كندند،
بلی، بزرگان اسرائيل با عصاهايشان
آن را كندند!»
قوم اسرائيل بيابان را پشت سر گذارده، از متانه، نحلیئيل و باموت گذشتند و به درهای كه در موآب قرار دارد و مشرف به بيابان و كوه پيسگاه است رفتند.
شكست سيحون و عوج
(تثنيه 2:26 تا 3:11)
در اين وقت قوم اسرائيل سفيرانی نزد سيحون، پادشاه اموریها فرستادند. فرستادگان درخواست كرده گفتند: «اجازه دهيد از سرزمين شما عبور كنيم. ما قول میدهيم از شاهراه برويم و تا زمانی كه از مرزتان نگذشتهايم از راهی كه در آن میرويم خارج نشويم. به مزرعهها و تاكستانهای شما وارد نخواهيم شد و آب شما را نيز نخواهيم نوشيد.»
ولی سيحون پادشاه موافقت نكرد. در عوض، او سپاه خود را در بيابان در مقابل قوم اسرائيل بسيج كرد و در ناحيهٔ ياهص با ايشان وارد جنگ شد. در اين جنگ، بنیاسرائيل آنها را شكست دادند و سرزمينشان را از رود ارنون تا رود يبوق و تا مرز سرزمين بنیعمون تصرف كردند، اما نتوانستند جلوتر بروند، زيرا مرز بنیعمون مستحكم بود.
به اين ترتيب، قوم اسرائيل تمام شهرهای اموریها منجمله شهر حشبون را كه پايتخت سيحون پادشاه بود تصرف كردند و در آنها ساكن شدند. (سيحون قبلاً در جنگ با پادشاه سابق موآب تمام سرزمين او را تا ارنون به تصرف درآورده بود.) شعرا در مورد سيحون پادشاه چنين گفتهاند:
«به حشبون بياييد
به پايتخت سيحون پادشاه
زيرا
آتشی از حشبون افروخته شده
و بلعيده است
شهر عار موآب
و بلنديهای رود ارنون را.
وای بر موآب!
نابود شديد، ای قومی كه كموش را میپرستيد!
او پسران و دخترانت را
به دست سيحون، پادشاه اموریها به اسارت فرستاده است.
اما ما آنها را هلاک كردهايم
از حشبون تا ديبون،
و تا نوفح كه نزديک ميدبا است.»
زمانی كه قوم اسرائيل در سرزمين اموریها ساكن بودند، موسی افرادی به ناحيهٔ يعزيز فرستاد تا وضع آنجا را بررسی كنند. پس از آن، قوم اسرائيل به آن ناحيه حمله بردند و آن را با روستاهای اطرافش گرفتند و اموریها را بيرون راندند.
سپس بنیاسرائيل بازگشتند و راهی را كه به باشان منتهی میشد در پيش گرفتند؛ اما عوج، پادشاه باشان، برای جنگ با آنها، با سپاه خود به ادرعی آمد. خداوند به موسی فرمود: «نترس، زيرا دشمن را به دست تو تسليم كردهام. همان بلايی به سر عوج پادشاه میآيد كه در حشبون به سر سيحون، پادشاه اموریها آمد.» پس قوم اسرائيل، عوجِ پادشاه را همراه با پسرانش و اهالی سرزمينش كشتند، به طوری كه يكی از آنها هم زنده نماند. قوم اسرائيل آن سرزمين را تصرف نمود.
اعداد 22:1-20
بالاق سفيرانی به دنبال بلعام میفرستد
قوم اسرائيل به دشت موآب كوچ كرده، در سمت شرقی رود اردن، روبروی اريحا اردو زدند. وقتی كه بالاق (پسر صفور) پادشاه موآب فهميد كه تعداد بنیاسرائيل چقدر زياد است و با اموریها چه كردهاند، خود و قومش به وحشت افتادند. موآبیها برای سران مديان پيام فرستاده، گفتند: «اين جمعيت كثير، ما را مثل گاوی كه علف میخورد خواهد بلعيد!»
پس بالاق پادشاه سفيرانی با اين پيام نزد بلعام (پسر بعور) كه در سرزمين اجدادی خود فتور، واقع در كنار رود فرات زندگی میكرد فرستاد: «قومی بزرگ از مصر بيرون آمده است؛ مردمش همه جا پخش شدهاند و به سوی سرزمين من میآيند. درخواست میكنم بيايی و اين قوم را برای من نفرين كنی، زيرا از ما قويترند. شايد به اين وسيله بتوانم آنان را شكست داده، از سرزمين خود بيرون كنم. زيرا میدانم هر كه را تو بركت دهی بركت خواهد يافت و هر كه را نفرين كنی، زير لعنت قرار خواهد گرفت.»
سفيران از سران موآب و مديان بودند. ايشان با پول نقد نزد بلعام رفتند و پيام بالاق را به او دادند.
بلعام گفت: «شب را اينجا بمانيد و فردا صبح آنچه خداوند به من بگويد، به شما خواهم گفت.» پس آنها شب را در آنجا به سر بردند.
آن شب، خدا نزد بلعام آمده، از او پرسيد: «اين مردان كيستند؟»
بلعام جواب داد: «ايشان از پيش بالاق، پادشاه موآب آمدهاند. بالاق میگويد كه گروه بیشماری از مصر به مرز كشور او رسيدهاند و از من خواسته است فوراً بروم و آنها را نفرين كنم تا شايد قدرت يافته، بتواند آنها را از سرزمينش بيرون كند.»
خدا به وی فرمود: «با آنها نرو. تو نبايد اين قوم را نفرين كنی، چون من ايشان را بركت دادهام.»
صبح روز بعد، بلعام به فرستادگان بالاق گفت: «به سرزمين خود بازگرديد. خداوند به من اجازه نمیدهد اين كار را انجام دهم.»
فرستادگان بالاق بازگشته به وی گفتند كه بلعام از آمدن امتناع میورزد. اما بالاق بار ديگر گروه بزرگتر و مهمتری فرستاد. آنها با اين پيغام نزد بلعام آمدند: «بالاق پادشاه به تو التماس میكند كه بيايی. او قول داده است كه پاداش خوبی به تو دهد و هر چه بخواهی برايت انجام دهد. فقط بيا و اين قوم را نفرين كن.»
ولی بلعام جواب داد: «اگر او كاخی پر از طلا و نقره هم به من بدهد، نمیتوانم كاری را كه خلاف دستور خداوند، خدای من باشد، انجام دهم. به هر حال، امشب اينجا بمانيد تا ببينم آيا خداوند چيزی غير از آنچه قبلاً فرموده است خواهد گفت يا نه.»
آن شب خدا به بلعام فرمود: «برخيز و با اين مردان برو، ولی فقط آنچه را كه من به تو میگويم بگو.»